همین امشب اگر فریاد بردارم خدایم را...
به ذهن جاده می ریزم خیال رد پایم را
طنین شیهه ی رم کرده ی اسب صدایم را
شنیدم نیمه شب از مشرق این جاده می آیی
و من می آورم تا زیر پایت، چشم هایم را
شبیه گردبادی در غرور خویش می پیچم
به دستت می سپارم بغض در آتش رهایم را
میان این همه فرعون های خسته از طغیان
به موسای نگاهت می دهم دست عصایم را
جنون آتش شعری مرا در خود نمی پیچد
به دست باد خواهم داد زلف نعره هایم را
مرا از وحشت چشمان تاتاری نترسانید
که من بر دسته شمشیر پیچیدم دعایم را
غرور باغتان در شعله های سرخ خواهد سوخت
همین امشب اگر فریاد بردارم خدایم را...
ادامه مطلب
[ جمعه 94/5/16 ] [ 8:10 عصر ] [ بیژن مقدم ]